┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
صفحه2⃣
آرش و بهارک رسیدن خونه و دیگه غروب شده بود🌝
مادر میز شام رو چیده بود🥗 بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاقشون رفتن تا بخوابن😴
وقتی روی تخت هاشون درازکشیدن🛌 آرش دید خواهرش هنوز نگرانه، برای همین نشست، ملافه بهارک رو روش کشید و بهش گفت هنوز که داری فکر میکنی😊 میخوای بگی چی شده🤔
بهارک با ناراحتی شونههاش رو بالا انداخت و گفت: هیچی نیست شبت بخیر.
این را گفت و ملافه رو روی سرش کشید و رفت سر جاش خوابید😴
اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار ش. بهارک ملافشو دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود و با صدای آروم گفت: داداشی من میتونم پیش تو بخوابم؟ آخه... آخه... خیلی میترسم😰
آرش تعجب کرد😮 چشمهاش رو مالید و گفت: باشه بیا ولی آخه از چی میترسی؟ بهارک کنارش خوابید و همینطور که خودش رو زیر ملافه پنهان میکرد گفت: آخه شبا از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی میخوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک میشه همه چیز تکون میخوره من از همین میترسم.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯