•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 2⃣ تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم😞 مادر لارا با مهربانی به لارا گفت☺️ عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و تو را از خودشون می‌دونن😍 اما لارا این حرفا رو قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من رو عوض کنی😭 مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده‌ای نداره، گفت: باشه، نگران نباش، من الان تو رو مثل بقیه می‌کنم😊 آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد🖍 و بال‌های لارا رو قرمز کرد🐞 لارا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید😃 و لحظه شماری می‌کرد تا زودتر صبح بشه و بال‌های قرمز رنگش رو به دوستاش نشون بده. با همین فکرا خوابید ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯