صفحه1⃣ یکی بود یکی نبود. توی جنگلای شمال ایران🇮🇷 کنار یک رودخونه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هاشون روی اون درخت زندگی می‌کردن🕊 هر چی جوجه‌ها بزرگتر می‌شدن به غذای بیشتری نیاز داشتن😋 برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا می‌رفتن یک روز که جوجه‌ها تنها مونده بودن، یک گنجشک قشنگ🐦 پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست🐥 جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشون ندیده بودن، با دیدن گنجشک از ترس سرهاشون رو زیر پرهاشون کردن و مثلا قایم شدن😨 گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک😇 منم بچه‌هایی مثل شما دارم و اومدم براشون غذا پیدا کنم. اونا کرمایی که روی درخت شما هستن رو خیلی دوست دارن🐛 جوجه‌ها به گنجشک گفتن: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ و سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی😍 گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا رو به من داده تا با اونا به هرجایی که می‌خوام پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هام غذا تهیه کنم🥖 ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯