❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀ صفحه2⃣ اون شب مینا👧 با نارحتی به رختخواب رفت، ولی صبح زود وقتی چشماشو باز کرد👀 و از اتاقش به آشپزخانه رفت، با تعجب دید بابا بزرگ🧓 و مامان بزرگ👵 به خونشون اومدن. مینا خیلی خوشحال شد😀 و خودش رو در آغوش مامان بزرگ انداخت🤗 اون تا شب کنار پدربزرگ و مادربزرگ نشسته بود و با اونا بازی میکرد🤩 مینا با خودش فکر می‌کرد حتماً امشب که مامانبزرگ و بابابزرگ به خونه اونا رفتن، مامان و بابا بهش اجازه میدن تا دیر وقت بیدار بمونه😏 ولی وقتی مینا شامش رو خورد😋 مثل بقیه شبا مامان از او خواست که مسواک بزنهو به رختخوابش بره😞 مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، شروع به گریه و بهانه‌گیری کرد😢 اون روی پاهای مامانبزرگ نشسته بود و می‌گفت: دوست ندارم به اتاقم برم. میخوام اینجا پیش شما بمونم☹️ ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯