❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀
صفحه3⃣
مامانبزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاقش بره و براش قصه بگه📖
اون وقت بود که مینا و مامانبزرگ با هم به اتاق مینا رفتن🚪
مینا روی تختش🛌 دراز کشید و مامانبزرگ براش قصه کودکیهای خودش رو تعریف کرد🗣 درست هممون موقعی که به سن مینا بود👧
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو، دلم میخواست مثل بزرگترا باشم، مثل اونا تا دیر وقت بیدار بمونم و دوست داشتم هر کاری که اونا انجام میدادن رو انجام بدم.
به همین خاطر زمانی که با من مخالفت میکردن❌ ناراحت میشدم و گریه میکردم😭
تا این که یه روز مامان به من اجازه داد که با اونا شب رو بیدار باشم🙃
خیلی خوشحال شده بودم و با خودم فکر میکردم که اون شب خیلی به من خوش میگذره و من هم میتونم مثل بزرگترا باشم😌
اصلاً فکر میکردم که خیلی بزرگ شدم💪
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیروقت تلویزیون تماشا کردم📺 و باهاشون شام خوردم😋 و با این که خوابم گرفته بود😴 ولی دلم میخواست بیدار باشم👀
آخر شب وقتی به رختخواب رفتم خیلی خسته بودم و زود خوابم برد🛌
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯