─━━⊱⋆🍂✦❄️✦🍂⋆⊰━━─
روزی روزگاری مرغی🐔 توی یک مزرعه🌾 زندگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه اونو پرقرمزی صدا میکردن.
یه روز آفتابی☀️ پرقرمزی توی مزرعه🌾 داشت قدم میزد و دونه میخورد که یه روباهی🦊 اونو دید و آب از دهنش راه افتاد😋
سریع به خونه رفت و به همسرش گفت قابلمه رو پر از آب کنه🍵 و روی اجاق بذاره🔥 تا آقای روباه ناهار رو بیاره🍽 و بعد دوباره به مزرعه برگشت🐾
وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود، قبل از اینکه بتونه کمک بخواد، روباه اونو گرفت و توی یک گونی🛍 انداخت و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خونه😀
دوست پرقرمزی که یک کبوتر🕊 بود، همه داستان رو تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید💡
کبوتر🕊 رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته. روباه🦊 تا اونو دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز عجب ناهار مفصلی میخوره😋😎
گونی رو روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا اونچ بگیره. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.
پرقرمزی🐔 تا دید که روباه حواسش به کبوتره از توی گونی بیرون اومد و یک سنگ🌑 داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر🕊 وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی🌳 نشست.
روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و اون رو برداشت و به خونه رفت🏡
وقتی به خونه رسید، قابلمه روی اجاق🔥 بود. گونی رو توی قابلمه🍵 خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و محکم خورد ته قابلمه و صدای دَنگ بلندی کرد🔊
روباه با تعجب توی قابلمه رو نگاه کرد و دید که یه سنگ🌑 ته قابلمه است و تازه فهمیده بود که چه اشتباهی کرده❌
بله بچهها گرگ قصه ما به همون مرغ که برای نهارشون کافی بود، قانع نشد و میخواست پرخوری کنه☺️ ولی خب دیدیم که همون نهارم از دستش فرار کرد😄
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯