—✧✧🌸✧ 🍒🌳🍒 ✧🌸✧✧—
یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی میکرد🌳
درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله میکرد❌
مثلا دوست داشت زودتر از همهی درختها میوه هاش برسن و کشاورز رو خوشحال کنه☺️
برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو میریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه🙁
کشاورز اومد و میوهها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورن🐑
فصل چیدن میوهها شد و درختها خوشحال☀️
از اونها خوشحالتر کشاورز بود👨🌾 که الان میتونست نتیجهی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه فصل چیدن میوهها تموم شد و کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده🚿
درخت آلبالو فکر میکرد اول از همه سراغ اونو بگیر، اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت: این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد😤
اینو گفت و رفت🚶♂
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن😭
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه میکنی🐧
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد.
کلاغ گفت: همهی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته😒
میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودن ریخت جلوی گوسفندها، اگه یکم صبر میکردی و میوه هات میرسیدن، هم کشاورز رو خوشحال میکردی و هم خودت عزیز میشدی😏
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی😇
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯