⃟♥️ ⃟ ⃟✧✦────────
ببعی همراه گله به چرا رفته بود. شکمش پر از علف شده بود. ولی چشمش افتاد به علف های روی تپه. با خودش گفت : یک کم دیگه بخورم. دیگه نخورم🌿
سگ گله داد زد : آهای ببعی کجایی؟ زودتر بیا که می خواهیم برویم.
ببعی جواب داد الان میام. هنوز شکمم به اندازه یک مشت علف جا داره😋
چوپان، گله رو راه انداخت. ببعی نفهمید. با اینکه سیر بود باز هم علف خورد.
یک دفعه یک گرگ گنده از پشت تپه بالا اومد و گفت به به یک ببعی تنها . نه چوپانی ، نه سگ گله ای🐕
ببین ببعی ، دادو بیداد نکن که فایده ای نداره.
ببعی ترسید و سرش رو بلند نکرد که گرک بفهمه او ترسیده. همانطور که علف می خورد جواب داد: نه چرا داد بزنم تو که اصلا گرگ نیستی. اگر گرگ بودی باید از تو می ترسیدم❗️
گرگ به سر تا پای خودش نگاه کرد و گفت: من گرگم. باور کن نمی دونم چرا از من نمی ترسی🧐
بعد دهانش رو باز کرد و دندان هاش رو به ببعی نشون داد و گفت: ببین این هم دندان های تیزم.
ببعی زیر چشمی به دندان های گرگ نگاه کرد . خیلی ترسید اما سعی کرد صدایش نلرزد و گفت: کدام دندان های تیز‼️ به چند تا دندان کج و کوله ی کرم خورده، می گی دندان تیز؟ با این دندان ها حتی علف هم نمی تونی بخوری چه برسه به گوشت و استخوان😏
گرگ ناراحت شد. پنجه هایش رو به ببعی نشان داد و گفت: از این ها چی ؟ از این ها هم نمی ترسی❓
ببعی به یک بوته تکیه داد که از ترس نیفته و جواب داد: ببینم تو یک گربه نیستی؟ شاید گربه ای هستی که زده به سرت و فکر می کنی گرگ هستی😄
گرگ به پنجه هاش نگاه کرد. اولین باری بود که از پنجه هاش بدش می یومد😖
ببعی ادامه داد تازه این دمه که داری؟ از دم سنجاب هم کوچکتره
گرگ باور کرد. همان جا ایستاد و با غم و غصه به دم بزرگ و قشنگش نگاه کرد. دیگه دمش رو دوست نداشت. به فکر فرو افتاد که چطور می تواند دمش رو عوض کند😕
همینطور که گرگ مشغول خودش شده بود، ببعی آرام آرام راه افتاد. وقتی خوب از گرگ فاصله گرفت، نفس راحتی کشید و با خودش گفت : چه گرگ زودباوری❌ برای من خوب شد و نابودش کردم. ولی بیچاره حالا چقدر طول می کشه تا بفهمه که واقعا یک گرگ گنده ترسناک است😯 بعد گفت شاید هم هیچ وقت نفهمه. حواسم باشه انقد همه چیو زود باور نکنم😰
اون وقت دوید تا زودتر خودش رو به گله برسونه.
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯