❀ೋ❀💕═══💕❀ೋ❀
صفحه3⃣
مامان که پرستار بود💉 باید صبح های زود به سر کار می رفت و گاهی شبها هم باید بیمارستان می موند و روز بعد به خونه بر می گشت🏡
یک روز صبح مامان احساس کرد که مریض شده🤒 و نمی تونه به سر کار بره. دکتر بعد از معاینه مامان گفت که باید چند روز خونه بمونه و سر کار نره❌
حالا مامان مریض بود و نیاز به مراقبت و پرستاری داشت و کلی از کارهای خونه مونده بود😯
بچه ها از اینکه می دیدند مامان مریض شده خیلی ناراحت بودند😔
اونها دلشون می خواست کاری کنند تا مامان زودتر حالش خوب بشه. برای همین با هم حرف زدند و تصمیم گرفتند تا اجازه ندند مامان کاری بکنه و فقط استراحت بکنه تا زودتر سر حال بشه💡
هر کدوم از بچه ها کاری رو به عهده گرفت. آرش لباسهای خشک شده رو از روی بند جمع کرد👕 و تا کرد و توی کشوها گذاشت.
آوا گلها رو آب داد🎍
آریا ظرفها رو شست و برای مامان میوه خرد شده برد🍎
مامان از کارهای بچه ها واقعا حیرت زده شده بود😮 تا قبل از این هر وقت از اونها می خواست که توی کارهای خونه کمکش کنند هر بار بهانه ای می آوردند و می گفتند بلد نیستیم، یا الان داریم بازی می کنیم نمی تونیم و از این دست حرفها🤔
اما حالا بچه ها خیلی خوب همه کارهایی که تا حالا انجام نداده بودند رو انجام میدادند. تازه اینطوری دیگه حوصلشون هم کمتر سر میرفت و همیشه کاری برای انجام دادن داشتند✅
حتی آوا با کمک و راهنمایی مامان تونست یک سوپ ساده و خوشمزه درست کنه🍵
حالا دیگه بچه ها حواسشون بود که با دعوا و جر و بحث های الکی مزاحم استراحت مامان نشن❌
بعد از بازی سریع اسباب بازیهاشون رو جمع می کردند و اتاقشون رو مرتب می کردند تا مامان با خیال راحت بتونه استراحت کنه😌
خیلی زود مامان به خاطر استراحتی که داشت و مراقبت و محبت بچه ها حالش خوب شد و تونست دوباره به سر کار بره💊
با اینکه مامان حالش خوب شده بود بچه ها همچنان توی کارهای خونه به مامان کمک می کردند و مامان از این قضیه خیلی خوشحال بود.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯