صفحه1⃣
روزی روزگاری تو دامنهی یک تپهی سرسبز، سه تا بز زرنگ زندگی میکردن!
یک بز کوچولو، یک بز متوسط و یک بز بزرگ.
فامیل اونا زرنگ بود و توی کل دهکدههای اطراف، همه اونا رو به اسم سه بز زرنگ میشناختن!
اونا عاشقونه چمنزار و تپهی قشنگشون رو دوست داشتن! ولی تپهی اونا دیگه سبزه نداشت. زمستون سال قبل اونقدر سرد بود که تموم علفها را از بین برده بود و الان فقط چند دستهی کوچیک علف بین گلها و سنگها باقی مونده بود!
بالاتر از تپه، یک چمنزار سرسبز و خیلی زیبا قرار داشت که پر از یک عالمه علف آبدار و خوشمزه و بلند بود که واقعا برای بزها غذای خیلی خوبی به نظر میومد!
بز زرنگ کوچولو با خودش فکر کرد:
وای خدا جون! اون علفهای خوشمزهی توی چمنزار بالا رو ببین! من باید حتما برم و کلی از اونا بخورم تا مثل برادر بزرگم، درشت و قوی بشم!
بز زرنگ کوچولو به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون اصلا به هیچکدوم از برادراش نگفت که داره کجا میره!
⬇️ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯