صفحه 1⃣
یه روزی یه پیرمردی توی یکی از خونههای روستای قشنگی زندگی میکرد🏡
اون در حیاطش یک باغچه کوچیک داشت و توی اون باغچه چند تا بوته گل سرخ کاشته بود🌹 پیرمرد از دیدن باغچهاش خیلی لذت میبرد و باغچشو خیلی دوست داشت❤️
هر روز میرفت تو باغچه و میگفت:
بهبه❗️ چه درختای سبز و قشنگی، اگه این گلها و درختا توی حیاط خونه من نبودن، هیچ صفایی نداشت. باید به این باغچه حسابی برسم😇
پیرمرد هر روز با صطل از چاه آب میکشید🛢 و به باغچه آب میداد و باغچه هر روز قشنگتر و سبزتر میشد🍃
یه روز نسیم بهاری میوزید و بوی گلهای سرخ توی هوا پخش شده بود😌
پیرمرد مشغول کشیدن آب از چاه بود و با خودش میگفت:
آه و آخ، عجب کار سختیه😰 هر روز باید کلی آب از توی این چاه بکشم و به این درختا بدم🌳 کاشکی یه بارون حسابی بیاد و چند روزی از آب کشیدن راحت بشم🌧 های های، اگه یه روز من مریض بشم و نتونم به این باغچه آب بدم، چی میشه⁉️ حتما خشک میشه🍂 آخه حیفه که این گلا و درختای زیبا خراب بشن. نه❗️ باید هرطور شده به اونا رسیدگی کنم. آره آره☺️
🔰ادامه
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅