*
#براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_سی_دوم.
خلاصه وقتی درگیری تمام شد رفتی مقر ابوذر که تازه فوت شده بود که سنگ را تجویز را اگر این سنگرهای بتونی دست بچه های ما بود سال کسی جرئت نزدیک شدن به حوالی اش را نداشت چه برسد به فرد و تسخیر فرمانده دلیر ش فرار کرده بود که در آخر کشته شده بود البته به دست بچه های لشکر عاشورا.
آن حال و هوا آن قدر دوست داشتنی بود که حتی یادش برای آدم لذت بخش است. آدم را امیدوار میکند روحیه میدهد. زندگی یکنواخت واقعا خسته کننده است اما بچه های جبهه خسته نمی شوند
یکیشان همین مجید!
در عملیاتی که قبل از عملیات حلبچه میخواست انجام بشود که عملیات سختی هم بود زمان هم بسیار ضیق بود .باید در منطقه فاو از کارخانه نمک هم عبور می کردیم به طرف جاده کلیدی بصره.
مجیدکار توجیه نیروها را برای این عملیات فقط با یک عکس هوایی انجام می داد .یعنی گردان به گردان هم نه دسته به دسته میرفت سراغ بچه ها و توضیح میداد تا نیمه های شب بلکه تا صبح.
من با خودم می گفتم :بابا این حاج مجید نمیخواهد استراحت کند .نمی خواهد بخوابد در عملیات کربلای ۸ ۴۸ساعت تمام نخوابید.روز سوم عملیات دیگر ولو شد کف سنگر آن هم چه سنگری.نصفه و نیمه با سقف کوتاه.
همانجا هم استراحت نکرد.دراز کشیده و با بی سیم کنترل می کرد .درباره این سنگر باید از حاج زمانی بپرسید ،یعنی باید یادش بیاورید .که پای همان سنگر حاج زمانی روی نفربر مجروح شد .
و مجید پایان ندارد.مجید با آن روحیه ی ظریف و نکته سنج ، شوخ و شنگ و با آن کلاه قهوهای رج دار وچشمهای ریز و دقیق.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam