مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_دو
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * دستی بر شانه ام نشست. برگشتم ‌. علی بود و با دیدن من خندید و گفت :«مگر دو هفته مرخصی نداشتی؟!» _خوب آره داشتم _اینجا چیکار می کنی؟! _تو خودت مگه قرار نبود بری کردستان؟! _میخواستم برم. اینجا یه خبرایی هست که وادارم کرد بمونم. _چه خبری؟! _یعنی تو نمیدونی؟! _نه! _پس واسه چی برگشتی منطقه!؟ محمد به جای من جواب داد :شربت شهادت میخواد! _ای بابا ما را چه به شهادت! محمد رو به من و علی کرد و گفت: می خواهید با هم بریم جایی که شهادت نصیبمون بشه؟! من و علی جا خوردیم. محمد اما منتظر پاسخ ما بود. من من کنان گفتم: آخه من که از این لیاقتا ندارم. حالا اگه علی آقا رو بگید یه چیزی..» علی جواب داد: قیاس به نفس نفرمایید ‌... محمد پادرمیانی کرد و گفت: ای بابا چقدر تعارف تیکه پاره می کنین.. خندید و ادامه داد: بنده های خدا مگه من نماینده تقسیم شهادتم. فقط خواستم اتمام حجت کرده باشم و بدونید شرایط این عملیات چقدر حساسه‌. هر دو قبول کردیم. محمد اسلامی نسب خندید و گفت :شما را برای گروهان ویژه ضدکمین می خوام. رو به من کرد و گفت: اول برو برگ مرخصی ات را تحویل بده و اسلحه بگیر. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که محمد داد زد: نیم ساعت دیگه منتظرتم. مقر حال و هوای خاصی داشت .همه در جنب و جوش بودند. ۲۰ دقیقه بعد من و علی و چند رزمنده دیگر در چادر اسلامی نصب بودیم ‌ _همه اومدن؟! _بعللههه محمد طرح عملیات را برای ما تشریح کرد و ادامه داد :«این عملیات اهمیت حیاتی دارد برای ما و به خاطر همین یک عده باید جلوتر از گردان خط شکن بروند و منطقه را آماده کنند. باید بی سر و صدا خودمان را به پشت سنگر های کمینه دشمن برسانیم و آن را پاکسازی کنیم کار باید بدون درگیری باشد.» @Modafeaneharaam