🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سیزدهم
دستی بر شانه ام نشست. برگشتم . علی بود و با دیدن من خندید و گفت :«مگر دو هفته مرخصی نداشتی؟!»
_خوب آره داشتم
_اینجا چیکار می کنی؟!
_تو خودت مگه قرار نبود بری کردستان؟!
_میخواستم برم. اینجا یه خبرایی هست که وادارم کرد بمونم.
_چه خبری؟!
_یعنی تو نمیدونی؟!
_نه!
_پس واسه چی برگشتی منطقه!؟
محمد به جای من جواب داد :شربت شهادت میخواد!
_ای بابا ما را چه به شهادت!
محمد رو به من و علی کرد و گفت: می خواهید با هم بریم جایی که شهادت نصیبمون بشه؟!
من و علی جا خوردیم. محمد اما منتظر پاسخ ما بود. من من کنان گفتم: آخه من که از این لیاقتا ندارم. حالا اگه علی آقا رو بگید یه چیزی..»
علی جواب داد: قیاس به نفس نفرمایید ...
محمد پادرمیانی کرد و گفت: ای بابا چقدر تعارف تیکه پاره می کنین..
خندید و ادامه داد: بنده های خدا مگه من نماینده تقسیم شهادتم. فقط خواستم اتمام حجت کرده باشم و بدونید شرایط این عملیات چقدر حساسه.
هر دو قبول کردیم.
محمد اسلامی نسب خندید و گفت :شما را برای گروهان ویژه ضدکمین می خوام.
رو به من کرد و گفت: اول برو برگ مرخصی ات را تحویل بده و اسلحه بگیر.
هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که محمد داد زد: نیم ساعت دیگه منتظرتم.
مقر حال و هوای خاصی داشت .همه در جنب و جوش بودند. ۲۰ دقیقه بعد من و علی و چند رزمنده دیگر در چادر اسلامی نصب بودیم
_همه اومدن؟!
_بعللههه
محمد طرح عملیات را برای ما تشریح کرد و ادامه داد :«این عملیات اهمیت حیاتی دارد برای ما و به خاطر همین یک عده باید جلوتر از گردان خط شکن بروند و منطقه را آماده کنند. باید بی سر و صدا خودمان را به پشت سنگر های کمینه دشمن برسانیم و آن را پاکسازی کنیم کار باید بدون درگیری باشد.»
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam