🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_ششم
_اگه بیدار نشدی چی؟
_یه پارچ آب خنک بریز سرم
_اگه خواب ،بمونی میریزم ها؟
_قبوله حاجی
گذاشتم بخوابد و چشمانش گرم شود وقتی مطمئن شدم به خواب ،رفته آرام و بیصدا کنارش نشستم و با احتیاط عقربه ساعت مچی اش را جلو کشیدم تا نزدیک اذان صبح را نشان بدهد .بعد هم پارچ آب را روی سرش خالی کردم. هاج و واج بیدار شد هنور گیج بود :گفتم ای وای تو چرا بیدار نمیشی؟ مگه نمیدونی نماز اول وقت چقدر
فضیلت داره؟
به سرعت از جا برخاست وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند و بعد شروع کرد به اذان گفتن.
_اشهد ان لا اله الا الله .
مجید سپاسی غلتی زد و با صدایی خش دار :گفت کی داره ئی وقت شب اذون میگه؟ ...ها؟»
مجید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: حاجی ساعت دو نصف شبه ها...» غلامعلی خنده ی مرا که ،دید تازه فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته دنبالم .دوید از دستش فرار کردم اما بالاخره مرا گرفت.
_ولم كن
_اه... حالا دیگه کلک میزنی به من؟
هر دو روبه روی هم روی خاک .نشستیم پیشانی اش را به پیشانیام چسباند.
:گفت :خیلی حقه ای عبدالله زاده.
_مخلصت هم هستم
از این حرف خنده اش گرفت هر دو با صدای بلند خندیدیم و حالا با یادآوری این خاطره من گریه میکردم.
چند روز گذشت و به رغم جستجوی بچه ها پیکر شهید دست بالا پیدا نشد.
چند روز از عملیات بجلیه گذشته بود شب که به نیمه ،رسید منطقه در سکوت فرو رفته بود به منطقه ی رهایی عملیات رفتم .جایی که برای آخرین مرتبه غلامعلی دست بالا را دیده بودم همان جا ایستادم و فریاد زدم :حلالم کن غلامعلی.. شفيع من باش...
فریادم باعث شد عراقیها آن جا را زیر آتش بگیرند سریع به عقب برگشتم.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam