📌
#روایت_کرمان
بَنرِ روضه
🔹راننده شرکت بود. برای موکبشان کیک و خرما میبرد توی گلزار.
حرف که میزد گاهی دو بر سرش را محکم میگرفت و دوباره ادامه میداد:«من اونجا بودم. سمت مسجد فروزی. یکهو صدای وحشتناکی بلند شد.» نفس عمیقی کشید و گفت:« نمیدونستم چیکار کنم، آخه من فقط راننده شرکت بودم، همین!»
🌱سرش را به دو طرف تکان داد. نچ نچ کنان گفت:« شهید که نشدم، با خودم گفتم حداقل یه کاری بکنم برا 🥀شهدایی که رو زمین افتاده بودن... برگشتم سمت موکب و هرچی بنر بود کندم.»
پرسیدم:« بنرها رو برای چی میخواستین؟»
انگار داشت باز هم صحنهها را میدید. چشمهایش را بست. لبهایش لرزید وقتی گفت :«بنرها رو انداختم رو جنازهها... نمیخواستم چشم بچهها بیفته به بدنای خونی، کاش کار بیشتری از دستم بر میاومد»
شاهد حادثه تروریستی، آقای محی آبادی
✍نویسنده: زهرا یعقوبی
@Modafeaneharaam