مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_ه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سر پست نگهبانی حاضر شدم. شدت دندان درد به گونه ای بود که در برج نگهبانی آن قدر سرگرم و برآشفته از درد بودم که نزدیک بود بیهوش شوم متوجه کار نگهبانی نبودم. در حالی که سخت درگیر درد بودم صدایی از نزدیک برج ذهنم را به خود جلب کرد. از روزنه دید نگاهی به بیرون انداختم .برج بر روی یک دیوار چهارمتری قرار داشت. ناگهان در فاصله کمتر از یک متر یک آدم عظیم الجثه ای را مقابل خود دیدم با فشار انگشت اسلحه را از ضامن خارج و با کشیدن گلنگدن با صدای بلند به او ایست دادم طرف که از این صحنه ترسیده بود گفت: من... من... کارگر مخابرات هستم... نزن! نزن! - پرسیدم: این جا چه میکنی؟ دارم سیمهای تلفن را چک میکنم. آن قدر ترسیده بود که از پیشانی اش عـرق می چکید. حسن کار آن بود که به کلی درد دندان را از یاد برده بودم . آن پایین یک وانت که نشانه ی مخابرات داشت دیده میشد از برج بیرون آمدم و پاس بخش را صدا کردم . پاس بخش سر رسید و همین که متوجه موضوع شد به بازخواست طرف پرداخت. کارگر که هنوز روی نردبان و سینه دیوار خشکش زده بود شروع کرد به توضیح دادن. با قانع شدن پاسخش بی آن که کارش را تمام کند راه خود را گرفت و رفت مأموریت مهاباد به پایان رسید و من و دانا هوای دیار خود کردیم دلم برای یبلاق و چادر سیاه و صدای زنگ گوسفندان از یک سو و برای پدر و مادر و برادران و خواهران به خصوص عباس دو ساله تنگ شده بود. برگ تسویه حساب گرفتم و راه دیار در پیش گرفتیم. وقتی به میان ایل و به جمع صمیمی و باصفای آبادی رسیدیم؛ ... @Modafeaneharaam