🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 4⃣
یک روز با بچه های عمویش در حیاط مشغول بازی بودند که یک کرم کوچک از میانشان رد شد. مصطفی بچه ها را کنار کشید و گفت:
« برید کنار له نشه! » بعد خودش کرم را آرام برداشت و برد سمت دیگر حیاط. آمد داخل خانه و یک ظرف آب هم از من گرفت تا به کرم آب بدهد! خیلی مواظب بود پایش روی مورچه ها و حشرات نرود. حتی دل اینکه یک سوسک را بکشد، نداشت. آنها
را داخل حیاط می انداخت میگفت:
« اینا هم مثل ما حق زندگی دارن! »
از خانهی بالای نانوایی اسباب کشی کردیم و رفتیم شهرک دانشگاه که نزدیک خیابان گلستان اهواز بود. آن وقتها هنوز شش سال هم نداشت. نزدیک خانه مان یک مسجد بود که متولیانش به بچه ها خیلی مجال نمی دادند. به خصوص اگر ایام محرم میشد، اصلاً اجازه نمی دادند تا بچه ها بیایند کمک یا حتی در دسته های عزاداری شرکت کنند. مصطفی خیلی دوست داشت داخل دسته زنجیرزنی کند اما چون خیلی ریز نقش بود به او توجه نمی کردند. هر بار که با آقا محمد از مسجد به خانه بر میگشت با غصه می گفت:
« نذاشتن برم توی دسته! »
این مسئله برایش یک دغدغه بزرگ شده بود. برای همین تصمیم گرفت خودش یک دسته عزاداری راه بیندازد. هر چه پول هفتگی و ماهانه یا عیدی دستش می آمد، پس انداز میکرد تا اینکه توانست برای محرم سال بعد چند طبل و زنجیر و پرچم بخرد. علاقه عجیبی به پرچم داشت و همیشه در هیئتها پرچمدار بود. بالأخره محرم سال بعد تمام بچه های محله را با کمک محمد حسین جمع کرد و یک دسته کنار هیئت مسجد راه انداخت. اهالی مسجد مانده بودند که چطور یک بچه هفت ساله توانسته یک دسته راه بیندازد.
از همان بچگی خودش باید همه چیز را تجربه می کرد و کارهای مربوط به خودش را هیچ کس حق نداشت انجام بدهد. البته من و پدرش هم آدمهایی نبودیم که چیزی را اجبار کنیم. یادم است لباس عید بچه ها را تا کوچک بودند خودم میخریدم. یکی دوبار برای مصطفی که لباس خریدم گفت:
« من اینا رو نمی خوام خودم باید انتخاب کنم. »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam