مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 8
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 9⃣1⃣ روضه که تمام شد راهی شهریار شدیم. بی‌قراری هایم تمامی نداشت. آقا محمد بیرون رفت و من چادرم را سر کردم و راهی مجلس روضه در خانه مادر شوهرم شدم. از حضرت عباس خواستم خودش آرامم کند. روضه تمام نشده باز بلند شدم و به خانه برگشتم. خانه را بالا و پایین کردم خواستم به سمیه خانم زنگ بزنم و خواهش کنم تا سراغی از مصطفی بگیرد، اما دلم نیامد که دل او را هم بیقرار کنم. نمی‌دانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت: « محمدعلی بیحاله بیا خونه مصطفی کمک سمیه! » فهمیدم مصطفی... صدایم لرزید. پرسیدم: « از مصطفی خبری شده؟ » آقا محمد گفت: « آره، انگار مجروح شده! » یقین پیدا کردم که شهید شده و فعلا نمی‌خواهند به ما اعلام کنند یا در بهترین حالتش مجروحیت شدیدی دارد که در نهایت تا فردا زنده میماند. خانه مصطفی که رسیدم دیدم سمیه خانم پای تلفن به دنبال خبری از مصطفی است. جواب دوستانش این بود که از ریه سمت چپ آسیب دیده و حالش اصلا خوب نیست. سمیه خانم از شنیدن این حرف یکدفعه نشست. حالا مطمئن بودم که شهید شده است. تا نیمه های شب سمیه خانم پای تلفن بود تا خبری از اوضاعش بگیرد. حرفشان این بود که در آی سی یو است. بار آخر کلافه شد و گفت: « دوربین رو ببرید نزدیکش و یه عکس برام بگیرید! » بازهم جواب سر بالا دادند. محمد علی برادرزاده‌ام زنگ زد به محمد حسین پسرم و گفت: « بابام کارت داره! » از حالت محمد حسین پای تلفن، فهمیدم که داداش حسین دارد خبر شهادت مصطفی را به او می دهد. تلفن که قطع شد. پرسیدم: « دایی حسین چی می‌گفت؟ » گیج و منگ نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و گفت: « هیچی دایی هم نگران مصطفاست. خواست اگه خبری شد در جریان بذاریمش! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam