مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 0⃣2⃣ کمی داخل هال و پذیرایی قدم زد و دست آخر دست پدرش را گرفت و برد بیرون. سمیه خانم هنوز خیلی امیدوار بود و اوضاع مصطفی را پیگیری می کرد. دلم طاقت نیاورد. خودم به داداش حسین زنگ زدم و جویای خبر شدم. نفسی عمیق پای تلفن کشید و سکوت کرد. کمی که گذشت به سختی گفت: « خبر خوبی به من ندادن ان‌شاءالله که دروغه! » تلفن را قطع کردم. ساعت یازده و نیم شب بود که در صفحۀ یادواره شهدا خبر شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون را اعلام کردند. از صبح یک جورهایی همه در اضطراب بودیم اما هیچ کس به آن یکی نمی‌گفت که چه چیزی در ذهنش می گذرد. وقتی خبر را دیدیم همان یک ذره امید ته دلمان هم ناامید شد. راهی خانه شدم تا خودم را برای روزهای سخت بعدی آماده کنم. با گریه از خانه شان بیرون آمدم و همان طور که دستم به دیوار بود گفتم: « مصطفی خیلی بی معرفتی هیچ وقت با گریه از خونه ت بیرون نیومده بودم! » خانه مصطفی از جمعیت پر و خالی می‌شد. ما هم از صبح تا آخر شب آنجا بودیم. خبری هم از آمدن پیکرش نبود. حضرت عباس را قسم دادم که پیکر بچه ام برسد. دیگر طاقت اینکه جنازه و قبر نداشته باشد را نداشتم. هر روزمان پر بود از اخبار ضد و نقیض. با این خبرها، دل من بود که هزار تکه می شد. با مصطفی طی کردم: « نخواه جنازه‌ات بمونه! » بالأخره روز چهارشنبه صبح زود، بعد از پنج روز او را آوردند. در معراج مراسم گرفتند. آنجا کفنش را برایمان باز کردند. صورتش قرمز بود. انگار همین الآن خون تازه از صورتش آمده باشد. آرام صورتش را بوسیدم و قربان صدقه قد و بالایش رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam