🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣2⃣
مراسم معراج که تمام شد، پیکر را بردند دانشگاه خودش، دانشگاه آزاد تهران. مرکز آنجا هم مراسم مفصلی گرفتند. پنجشنبه او را به مسجد امیرالمؤمنین آوردند و در حضورش دعای کمیل خواندند. آن شب انگار تمامی نداشت. بالأخره صبح شد و پیکر را آوردند حسینیه ای که پایین خانه مصطفی بود.
صبح زود یکی از اقوام خیلی دورمان که رفت و آمدی با هم نداشتیم آمده بود برای تشییع. برایم عجیب بود که چطور ما را پیدا کرده و سر از اینجا درآورده. برایمان گفت:
« از حضرت عباس حاجتی داشتم. قبل از شهادت مصطفی خواب حضرت عباس رو دیدم توی خواب به من گفتند: نماینده من روز تاسوعا داره میاد پیشم. برید پیش اون وقتی بیدار شدم متوجه منظور حضرت عباس نشدم تا اینکه قضیه مصطفی پیش اومد و عکسش توی گروه ها پخش شد. این بار خواب مادر مرحومم رو دیدم که گفت: پس چرا نرفتی پیش نماینده حضرت عباس؟ بعد مادرم عکس مصطفی رو نشونم داد. نمیدونستم این شهید کیه. بالأخره از این و اون پرسیدم و متوجه شدم از فامیلای خودمونه این بود که راهی شدم تا به تشییع برسم! »
مراسم تشییع، ظهر بود. میان جمعیت گم شده بودم. مدام پشت بلندگو صدایم میکردند. نگران نرسیدن به وداع آخر بودم. بالأخره دختر خواهرم توانست راهی برایم باز کند تا بتوانم در گلزار شهدا برای بار آخر مصطفای عزیزم را ببینم. رویش را که باز کردند فقط به اندازه یک قربان صدقه رفتن فرصت داشتم. آن قدر به نظرم زیبا بود که دوست داشتم ثانیه ها تا ابد کش بیایند و من فقط به مصطفی زل بزنم. داغ بوسه آخر به دلم ماند، در آغوش کشیدنش که بماند! آن قدر بهشت رضوان و گلزار شهدای کهنز شلوغ بود و خبرنگاران به دنبال مصاحبه بودند که حتی آرزوی مویه و وداع هم به دلم ماند. کمی که خلوت شد باران بود و من و چند فامیل نزدیک. کنار قبری که حالا عزیزترینم در آن بود نشستم. دیگر هر روز تن و بدنم نمی لرزید که نکند بچه ام دست داعشیها بیفتد. دیگر جگرگوشه ام کنارم بود و هر وقت اراده می کردم فقط به اندازه یک چادر سرکردن و کمی قدم زدن با او فاصله داشتم.
⬅️ ادامه دارد...
@Modafeaneharaam