🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 2⃣2⃣
🎤 راوی: پدر شهید
🌱 چقدر پدر شهید بودن به شما می آید.
وقتی به مصطفی فکر می کنم یک جریان خنک آرام، در رگ هایم روان می شود. از وقتی که یادم است این بچه بمب انرژی و محبت بود. خودش و محمدحسین یک تیم کامل برای شیطنت بودند. تمام کودکی بچهها در نبود من گذشت. برای همین خاطرات دوران کودکیشان برایم محو است. آن روزها بیشتر بار خانه و بچه ها روی دوش همسرم بود. تا وقتی که جنگ بود ما هم خانه نبودیم. در واحد پشتیبانی سپاه و جنگ بودم و گاهی کارهای مربوط به جابهجایی مجروحان و شهدا را هم انجام میدادم. از این کار لذت می بردم. یک حس معنوی خوب داشت. وقتی با شهدا سروکار داشتم، مدام برایم یادآوری می شد که همه چیز این دنیا در گذر است. اواخر جنگ هم دنبال درس و دانشگاه رفتم تا توانستم با شغل تکنسین اتاق عمل، در بیمارستان شهید بقایی اهواز مشغول شوم. به خاطر اوضاع زندگی، معمولا کمتر از دو نوبت کار نمیکردم. همه اینها موجب میشد که از لذت دیدن کودکی بچه ها و بزرگ شدن شان محروم شوم. تنها چیزی که از به دنیا آمدن مصطفی خوب به یادم مانده تاریخ تولدش است. پنجم محرم به دنیا آمد. پسر سبزهرویی بود. شاید آن روزها برایم خیلی دور از ذهن بود که این بچه بعدها پا در راهی می گذارد که فراتر و زیباتر از راه ما در هشت سال جنگ است.
مصطفی هشت ماهه بود که از شوشتر به اهواز آمدیم. مدتی که گذشت مجبور شدیم با برادرم یک خانه مشترک بگیریم. هر خانواده یک اتاق مجزا داشت. با هال و پذیرایی مشترک.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam