🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣2⃣
یک بار که مصطفی و محمدحسین باهم کل انداختند، محمد حسین رفت پیش معلم مصطفی و گفت:
« داداشم توی خونه درس نمی خونه و شیطنت میکنه! »
معلم هم تا توانست مصطفای طفلکی را کتک زد. از آن موقع به بعد مصطفی نه درس خواند نه مشق نوشت. تا می گفتیم «چرا» جواب میداد:
« معلممون اخلاق نداره! »
بچه ها تا میتوانستند با بچه های کوچه دعوا و کتک کاری می کردند اما همه اینها تا وقتی بود که من خانه نبودم. تا می دیدند من از پیچ کوچه می آیم، فرار می کردند. محمدحسین که همیشه میدوید و می رفت بالای درخت یا دیوار. من هم وقتی دستم به آنها می رسید از خجالت هر دوتای شان در میآمدم. وقتی قرار شد بیاییم تهران حواسم خیلی به وضعیت مذهبی و اقتصادی مان در تهران بود. بعد از پرس و جو دیدم بهترین جا، کهنز در شهرک خانوادههای سپاه است. حالا که خوب فکر میکنم به آن روزها، به این نتیجه می رسم که خدا وقتی میگوید: « من هدایتگرم »، واقعاً همین طور است. خودش این راه را پیش روی مان گذاشت و ما را از اهواز آورد و آورد تا بالاخره به تهران و این منطقه رسیدیم. با همسرم مشورت کردم. برادر خانمم هم اطلاعاتی از این منطقه و خانههایش در اختیارم گذاشت. بالأخره تصمیم بر این شد که خانه اهواز را بفروشیم و با وام و کمی قرض، در محل جدید، صاحب خانه شویم. خدا را شکر بچهها سن بلوغشان را در اینجا گذراندند.
مصطفی جذب بسیج شد و از اینجا راهش را پیدا کرد. او عاشق لباسهای پلنگی و خاکی من بود و این لباس برای من چون جزو بهداری سپاه بودم، بلا استفاده بود. هر لباسی که سپاه برای جیره به من می داد، او می گفت:
« بابا این به من میاد! »
بعد هم آن را برای خودش بر می داشت.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam