مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 8
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 9⃣2⃣ از حرف‌هایش متوجه شدم که اهالی مسجد، سمیه خانم را معرفی کرده‌اند. روز عروسی در سالن به جای خواننده مداح آورد. یکی از دوستان هم کمی برای‌مان شعبده بازی کرد. فیلمبردار هم شاکی بود که مصطفی اصلا برای عکس گرفتن همکاری نمی کند. به مصطفی که غر می زدم: « این چه وضعیه؟ » می‌گفت: « نمی‌تونم ادا در بیارم. من همین طوری ام! » با پول کادوهای عروسی توانست با پدر خانمش در کار فروش برنج شریک شود. بعد از مدتی هم پیشنهاد داد که یک عمده فروشی برنج و چای بزنیم. کارش خوب پیش می رفت تا اتفاقات سال ۱۳۸۸ پیش آمد و مصطفی دیگر در مغازه بند نشد. همین شد که کسب و کارش از سکه افتاد و مجبور شدیم مغازه را جمع کنیم. در تمام کارهای اقتصادی دو نکته را همیشه در ذهن داشت؛ یکی توسعه‌ی کار فرهنگی و دیگری کمک به فقرا. وقتی تصمیم به کاری می گرفت، خوب آن را بررسی می‌کرد، بعد می آمد طرحی کلی از آن را برایم ارائه می کرد و راضیم می‌کرد تا در کارهایش به او از نظر مالی کمک و مشورت بدهم. مدتی که در هتل المپیک مشغول بود پیش همکارش زبان انگلیسی می‌خواند. در عرض کمتر از یک ماه پیشرفت قابل توجهی کرده بود. طوری که همکارش فکر می‌کرد می‌خواهد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود. مصطفی به سوریه رفت و این دوستش هر بار که مرا می دید، می پرسید: « آقای صدرزاده از پسرتون چه خبر؟ » من هم به شوخی می گفتم: « رفته خارج از کشور! » این بنده خدا هم فکر کرده بود برای درس و کار و تفریح رفته تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. در هتل همه متوجه شدند پسرم شهید شده است. همکارش آمد پیشم و گفت: « مگه نگفتید رفته خارج؟» به شوخی گفتم: « خب سوریه هم خارجه دیگه فقط کار مصطفی اونجا دفاع از حرم حضرت زینب بود! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam