مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 6⃣5⃣ تازه آمده بودیم شهریار. فصل امتحانات هم بود. اما وقتی فرصت برف بازی بود و سیگارت هم برای ترکاندن داشتیم دیگر جایی برای درس خواندن نمی ماند. چند روزی با سیگارت‌ها کیف کردیم اما کم کم جذابیتش را برایمان از دست داد. یک روز مصطفی از مدرسه آمد و گفت: « داداش یه چیزی آوردم که حالش از سیگارت خیلی بیشتره! » با نگرانی گفتم: « مصطفی نارنجک خیلی خطرناکه! » دست کرد داخل جیبش و دو تا کپسول با روکش سبز که یک فتیله داشت، درآورد. با هم رفتیم در زمین خالی پشت خانه و منفجرش کردیم، اما به خاطر فضای باز خیلی هیجان نداشت با طعنه گفتم: « این بود اون هیجانی که می‌گفتی؟! » رفتیم خانه می‌خواستم آن یکی را زیر پنجره در کوچه بترکانم که مصطفی نگذاشت و گفت: « بیا می خوام هیجان رو نشونت بدم! » رفتیم داخل توالت و فتیله را روشن کرد و کپسول را انداخت داخل سنگ توالت، یکدفعه صدای انفجار بلند شد. همه آمده بودند پشت در تا ببینند که باز چه دسته گلی به آب داده ایم. مامان که دیگر عادت به این کارها داشت، خندید اما نمی دانستیم با سنگ ترک خورده توالت چه کنیم. شب بابا آمد و با کمی سیمان سر و تهش را هم آورد، اما قضیه به همان جا ختم نشد. صبح همسایه مان آمد در خانه و گفت: « از دیشب سقف دستشویی مون شرشر آب میده! » بنده خدا بابا مجبور شد چند روز در خانه بماند تا لوله های ترکیده و سرامیک‌های زمین و دیوار و سنگ دستشویی را عوض کند. بعد از آن ماجرا حتی دمپایی‌های دستشویی هم نو شدند. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam