🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 6⃣6⃣
🎤 راوی: مرضیهصددزاده، عمه شهید
🌱 سلام بر ابراهیم
وقتی که پسر عمویم وحید صدرزاده شهید شد، نه ساله بودم. در سالهای جنگ یکی از کارهای ما این بود که دست در دست مادرمان راهی تشییع جنازه شهدا شویم و به خانواده هایشان سر بزنیم. این فضا و حس و حال در من ماندگار شد. بزرگتر که شدم و جنگ تمام شد بازهم دنبال شهدا بودم اما به طریق دیگری. با مطالعه کتابهایی که درباره شان بود یا با رفتن به بهشت زهرا دیدارم را با شهدا تازه می کردم.
یک بار مثل همیشه مصطفی برای دیدن مادر و پدرم به خانه مان آمد. می دانست من به کتاب زندگی نامه شهدا علاقه مندم. به اتاقم آمد و بی مقدمه پرسید:
« عمه جان کتاب ابراهیم هادی رو خوندی؟ »
سر تکان دادم و گفتم:
« نه! »
نگاهی به کتابخانه ام کرد و دستی روی کتابهایم کشید و گفت:
« حتماً این کتاب رو بگیر و بخون جاش اینجا خالیه. »
از نمایشگاه، کتاب سلام بر ابراهیم را خریدم و شروع به خواندنش کردم اما به نظرم کتاب آن حس و حالی را که از خواندن روایت زندگی سایر شهدا به من منتقل میکرد، نداشت. وقتی دوباره همدیگر را دیدیم درباره کـتاب پرسید. من هم جواب دادم:
« تا نیمه اون رو خوندم اما خیلی بهم نچسبید مگه میشه یه آدم این قدر خوب و همه فن حریف باشه؟ »
سر تکان داد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت:
« عمه کتاب رو درست نخوندی، دوباره بخون. کتاب رو داری؟ »
گفتم:
« نه، امانت دادم به کسی! »
به شوخی گفت:
« خیرت به ما نمیرسه که. »
کتاب را برای دختردایی اش می خواست. مصطفی خودش از شهید ابراهیم هادی درس گرفته بود و می خواست این شخصیت را به همه معرفی کند. ابعاد شخصیتی او را در خودش پیاده کرده بود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam