🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 7⃣6⃣
یک بار یادم است ماه رمضان بود و اکثر مردم محله برای مراسم احیا راهی مسجد و هیئت شده بودند. بچه های بسیج حین گشت، دو تا دزد گرفتند و دستشان را بستند تا تحویل پلیس بدهند که مصطفی نگذاشت. گفت:
« امشب اینا مهمان هستن. »
آنها را برد هیئت و بهشان گفت:
« بشینید و ذکر مصیبت گوش کنید! »
وقتی برایم ماجرا را تعریف کرد، پیش خودم گفتم اگه من بودم همون لحظه تحویل شون میدادم، اما مصطفی آن قدر عادی جریان را برایم تعریف کرد که انگار اگر جز این میشد عجیب بود! این رفتارش
همان موقع تنم را لرزاند. کتاب شهید هادی را بعد از شهادت مصطفی توانستم تمام کنم. بسیاری از کارهای شهید هادی برایم یادآور مصطفی بود.
خیلی وقت بود که تلاش میکرد تا بتواند مجوز بگیرد و شهید گمنام در بوستان دفن کند. مدام از من میخواست تا برای آوردن شهدا به بوستان محله دعا کنم؛ پارکی که به خاطر جو نامناسبی که داشت، من که یک زن بودم، جرئت رفتن به آنجا را نداشتم. اردیبهشت بود که به خانه مان آمد و کنارم نشست و دم گوشم گفت:
« عمه، شهدا رو آوردیم، می خوای یه دیدار خصوصی باهاشون داشته باشی؟ »
ساعت یازده شب آمد دنبال من و خواهرم و پسر برادرم. با هم به پایگاه بسیج رفتیم و همراه چند نفر دیگر با شهدا دیدار داشتیم. آن شب به یادماندنی و حال و هوای معطر و دلچسبش را تا آخر عمر فراموش نمی کنم. این را مدیون مصطفی هستم.
من در هتل کار میکردم مصطفی به آنجا زیاد می آمد و به من سر می زد. گاهی اگر از مسئله ای ناراحت بودم آن قدر سر به سرم می گذاشت تا بخندم. وقتی هم که میخواست برود نگاهی به من می انداخت و می گفت:
« نه، اخم توی محیطی که پر از نامحرمه خیلی هم خوبه! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam