🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 8⃣6⃣
بزرگترین مربی مصطفی پدر و مادرش بودند. پدر با لقمه حلال و مادر با تأکید بر انجام واجبات فرزندانش به ویژه نماز اول وقت، بهترین الگو بودند برای مصطفی. طوری شده بود که اگر مصطفی در خانه بود و اذان میدادند برای اینکه نماز اول وقتش دیر نشود نماز اول را در خانه می خواند و نماز دوم را در مسجد. بعد از فوت خواهرم از سوریه آمد. برای هیچ کدام از مراسم ها نبود. آن موقع هم که آمد مجروح شده بود. آذرماه همه فامیل خانه ما جمع بودند. بچه برادرش تازه به دنیا آمده بود بود و سمیه خانم هم محمد علی را باردار بود. مصطفی شوخی میکرد من هم داشتم با دوربینم فیلم می گرفتم. میان شوخی ها مرتضی به مصطفی میگوید:
« نکنه شهید شی و به جای شهدای افغانستانی، مشهد یا جایی دیگه دفنت کنن. »
یکدفعه مصطفی جدی شد و گفت:
« نه، من گلزار شهدای کهنز پایین پای شهید شقاقی دفن میشم. »
آن موقع این حرفش را نشنیدم تا دوسه هفته بعد از شهادتش که فیلم ها را مرور می کردم به این قسمت رسیدم اما باز دقیق متوجه نشدم چه گفت. یادم است شب جمعه سر مزارش رفتم چشمم به مزار شهید شقاقی افتاد. آمدم خانه و برحسب عادت دوباره فیلمهایش را دیدم به اینجای فیلم که رسیدم شوکه شدم. بی تاب بودم تا صبح شود و بروم ببینم واقعاً بالای سر مصطفی، شهید شقاقی است که رفتم و دیدم بله. دقیقاً همان جایی دفن شد که یک سال قبل از آن در فیلم گفته بود و هیچ کس هم نشنید. سر مزار رو به هر دویشان گفتم:
« شما به هم راه رو نشون میدهید. »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam