🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣8⃣
🎤 راوی: سیدمحمدعلی افقه، پسردایی شهید
🌱 پنجره ای رو به سوی خدا
من بیشتر با مرتضی دوست بودم. همیشه میرفتیم برای خودمان یک گوشه ای و مشغول بازی میشدیم. با مصطفی چندان رابطه دوستانه ای نداشتم. هر موقع به تهران و خانه ما می آمدند، خیلی سر به سر من و مرتضی می گذاشت. یادم است آن موقعها بابا برای مان بازی کامپیوتری میکرو خریده بود. نوبت مصطفی که میشد عزا میگرفتیم، چون خیلی دیر می سوخت. وقتی هم که می باخت ترانس میکرو را بر می داشت و نمی گذاشت بازی کنیم.
چند وقتی هم به دنبال کشتی بود. وقتی میخواست من و مرتضی را تحویل بگیرد، ما را می برد گوشه ای و چند تا فن کشتی یادمان می داد. من یک دوبنده کشتی آبی رنگ داشتم که خود مصطفی آن را هدیه داده بود. هر موقع که مشغول کشتی گرفتن میشدیم، دوبنده را می پوشیدم که مثلاً حس کشتی گیری را پیدا کنم. مصطفی هم مثل یک مربی، ناظر بازی ما می شد. وقتی آمدند شهریار هر روز به چیزی علاقه مند میشد و می رفت دنبالش اما بعد از مدتی رهایش میکرد. یک بار که خانه شان بودیم با لباس بسیجی آمد خانه. عمومحمد گفت:
« مصطفی بسیجی شده! »
همه فکر می کردند جوگیر شده. حتی یکی دو نفر گفتند:
« مصطفی تو مگر حزب بادی؟! »
تا یکی دو سال اول همه منتظر بودند که مصطفی بسیج را هم مثل تمام چیزهایی که امتحان کرده بود، کنار بگذارد و به قول معروف از جو خارج شود، اما بالأخره همه باور کردیم که مصطفی راه و علاقه اش را
پیدا کرده.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam