مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 2
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 3⃣9⃣ مصطفی همیشه یک چیز جدید برای روکردن داشت. آن روزها یک " تمپو " خریده بود و بدون کلاس، آهنگ‌های جنوبی را می خواند و دور خانه شان دوردور می کرد. بنده خدا عمه هم همیشه حرص همسایه طبقه پایین را می خورد. مثل همه مادرها هم تهدیدهایی می‌کرد که فقط در حد حرف می‌ماند. یکی از تفریحات مصطفی و محمدحسین این بود که همیشه با مهدیِ عمه طیبه کل می انداختند. یک بار محمدحسین با همدستی مصطفی قرار شد به بهانه احضار روح، مهدی و من و زهرا را بترسانند. مصطفی خیلی جدی با یک مقوا و نعلبکی روبه روی مهدی نشست و گفت: « میخوام روح احضار کنم. هرکی جرئت داره بیاد. » مهدی از آن پوزخندهای مخصوصش زد و گفت: « برو بابا، روح کجا بود! » مصطفی دستی به کمر زد و گفت: « بیا امتحان کن! » مهدی دو به شک مانده بود که من و زهرا و محمد حسین گفتیم: « ما می آیم! » بنده خدا مهدی هم برای اینکه ثابت کند نمی‌ترسد با ما همراه شـد. مصطفی سریع چراغ‌های اتاق را خاموش کرد و مقوا را روی زمین پهن کرد. صدایش را پایین آورد و گفت: « خب حالا همه تون انگشتای اشاره تون رو بذارید روی نعلبکی! » همۀ انگشت‌ها روی نعلبکی بود و چشم ها خیره به مقوا. درست یادم نیست که مصطفی زیر لب چه خواند، اما انگار داشت تمام تلاشش را می کرد تا کمی هیجان و ترس را بر فضای اتاق حاکم کند. کمی که گذشت مصطفی خطاب به روح گفت: « جناب روح اگه توی اتاق هستی لطفا برو روی کلمهٔ " بله! " » از لفظ قلم حرف زدنش خنده مان گرفت. گفت: « هیس! بهش بر می خوره و دیگه از خونه بیرون نمیره. بعد شب موقع خواب میاد سراغ تک تک‌مون! » من و زهرا کمی ترسیدیم. ⬅️ ادامه دارد... @Modafeaneharaam