🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 6⃣9⃣
سال اول دبیرستان بودیم. دیگر درسها سنگین شده بود و رفت و آمدها کمتر. زهرا پیش دانشگاهی بود و محمدحسین هم سال سوم بود و حسابی علاقه مند به کارهای فنی و هنری. آن روزها در یک چاپخانه کوچک مشغول بود. همان سال بود که دایی پدرم یک خانه روبه روی خانه عمه کرایه کرده بود. آن سال امتحان ریاضی پایان ترم کشوری بود. قرار بود مصطفی و فخرالدین، پسردایی پدرم به خانه ما بیایند تا رضا برادرم به همه ما ریاضی درس بدهد. از بخت بد ما خود رضا امتحان فیزیک داشت. مصطفی و فخرالدین که هم سن ما بود نگران امتحان بودند. قرار بر این شد که من به آنها درس بدهم. فخرالدین که مدام در آشپز خانه به دنبال خوراکی بود، مصطفی هم دنبال راهی برای اذیت کردن پسردایی. نتیجه درس دادنم نمرۀ سه برای مصطفی و یک ونیم برای پسردایی بود.
سن و سالمان که بالاتر رفت شوخیها هم کمتر شد. خانهی عمو جمال پایگاه ما دخترها بود. برای همین دیگر کمتر خانه عمه میرفتیم. بعد از مدت ها که مصطفی را دیدم حسابی جا خوردم. ریش در آورده بود سرش پایین بود و پیراهنش را روی شلوارش می انداخت. آن قدر سر به زیر بود که یکی دوبار به شوخی بهش گفتم:
« خسته نشدی اون قدر گلای قالی رو شمردی؟! »
مصطفی هم فقط می خندید.
دبیرستان را رها کرد و رفت حوزه علمیه. از شنیدن این خبر کم مانده بود شاخ دربیاورم. تعجبم وقتی بیشتر شد که کنار اسمم کلمه آبجی آمد و احترام عجیب و غریبی که مصطفی به خاطر سیادتم به من میگذاشت. هیچ وقت یادم نمی رود علاقهاش را به سادات و این موضوع را که چقدر دلش میخواست سید باشد. یک بار ذوق زده برایمان تعریف کرد که خواب حضرت زهرا را دیده در خواب حضرت زهرا یک عمامه مشکی روی سرش گذاشته و گفته بودند:
« این قدر غصه نخور تو هم سیدی! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam