مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 7
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 8⃣9⃣ بهار ۱۳۹۱، ترنم را باردار بودم و به خاطر ویار بدم تقریباً هر روز به باغ شهریار می‌آمدم تا بلکه کمی حالم بهتر شود. فاطمه دختر مصطفی هم حدود سه سال داشت. اخلاق و رفتارش شبیه پدرش بود. از همان وقت‌ها فاطمه را عجیب دوست داشتم؛ شاید به خاطر آرامشی که ته چشمانش بود، البته جسور بودنش هم مزید بر علت بود. همان روزها مصطفی یک پیشنهاد عجیب به من داد. گفت: « آبجی فاطمه بیا باهم زندگی نامه شهدا رو بنویسیم! » آن قدر این پیشنهاد برایم حیرت آور بود که هیچ حرفی نمی توانستم بزنم. محمد برادرم به جای من گفت: « بابا، مصطفی، فاطمه فازش فرق می کنه روش حساب باز نکن فکر نمی‌کنم دنبال این فضاها باشه. » اما مصطفی روی حرفش پافشاری کرد و گفت: « استخاره کردم خوب اومده! » نمی‌دانم در رودربایستی استخاره مصطفی ماندم یا به خاطر رو کم کنی محمد بود که قبول کردم. تا راضی شدم مصطفی گفت: « برای یکشنبه با یکی از هم دانشگاهی هام قرار می‌ذارم تا برای مصاحبه بریم! » رفتیم اما همان یک جلسه بود چون حال من بد بود و مصطفی هم رفت سوریه. مصطفی مدام مجروح می شد و در بیمارستان بقیة‌الله باید پیدایش می‌کردیم. پس از هر بار زخمی شدن من و رضا راهی خانه شان می‌شدیم. بیشتر از همه نگران سمیه بودم که دلشوره داشت و نگران مصطفی و بچه ها بود، اما مگر کسی پیدا می شد تا بتواند پای رفتن مصطفی را سست کند؟! بعد از به دنیا آمدن پسرش کمی بیشتر ماند به قول عمه، محمدعلی را هم برد تا واکسن دوماهگی اش را بزند و با خیال راحت راهی سفر شود. بار آخر که مجروح شد و برگشت با همسرش در آشپزخانه خانه شان مشغول بودیم. همان طور که همسرش برای مهمان ها چای می‌ریخت سرش را پایین انداخت و گفت: « می‌دونی، بدون آقا مصطفی همه چیز سخته. گاهی توی خیابون که میرم و پیرمرد و پیرزنا رو می‌بینیم با خودم فکر می کنم یعنی میشه یه روز من و آقا مصطفی مثل اینا با هم پیر بشیم و بزرگ شدن بچه‌ها رو ببینیم؟ » نگاهم که کرد نمی دانستم باید چه بگویم. فقط گفتم: « خدا بزرگه! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam