🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 9⃣9⃣
روی مبل خانه عمه نشسته بود. بازهم با رضا مشغول بحث بودند. قبل از رفتن مان گفت: « آبجی انگار باید بیشتر کار فرهنگی روی خودم انجام بدم تا شهید بشم. دعا کن که بشه! »
بغض کردم و ته دلم چند تا درشت بارش کردم. گفتم:
« دعا نمیکنم! »
اما انگار به دعا کردن و نکردن من نبود. برای مراسم شب عاشورا با مادرم و ترنم و امیر علی کوچکم، رفتیم خانه پدر بزرگم. داشتیم برنامه ظهر عاشورا را می چیدیم که دایی احمد گریان وارد خانه شد. نیاز نبود حرفی بزند؛ همه فهمیدیم که خبر شهادت مصطفی را آورده اند. یخ کردم هنوز هم که فکرش را میکنم یخ میکنم. خاله ها و دایی ها و بچهها همه ساکت بودند. رضا خوشحال وارد خانه آقابزرگ شد. محمد برادرش بی هوا خبر شهادت مصطفی را داد. رضا آرام رفت داخل حیاط روی راه پله های زیرزمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
همراه همه کسانی که آنجا بودند رفتیم خانه پدرم. قرار بر این شد که صبح زود همه راهی شهریار شویم. تمام شب راه رفتم. گریه نمی کردم چون هنوز فکر می کردم مصطفی دارد مثل بچگیمان مسخره بازی در می آورد. بالاخره صبح شد و ما هم راهی خانه مصطفی شدیم بنرهای تبریک و تسلیت روی دیوار بود. صدای گریه جمعیت در صدای طبل و دهل و روضه روز عاشورای هیئت داخل کوچه گم میشد و عزای مصطفی در عزای امام حسین.
رضا تند رانندگی میکرد تا به مراسم تشییع برسیم. من هم جایی میان خاطراتم گم و گور شده بودم. بالأخره بعد از دیدن عکسهای معراج باورکردم که مصطفی دیگر زمینی نیست. تمام خیابان های کهنز را بسته بودند. پنج، شش هزار نفری برای تشییع آمده بودند. یک راهپیمایی بزرگ از مسجد امام زمان تا گلزار شهدا. رضـا را وسط جمعیت گم کردم. هیچ کس حاضر نبود راه باز کند تا به گلزار برسم. متوسل به خود مصطفی شدم و راه باز شد. بعد از دفنش، سمیه خانم مثل همیشه در جهت عقاید همسرش خطبه بلند بالایی خواند. میان حرفهایش تأکید کرد که مصیبت وارده سخت است اما دردش از درد مصیبت حضرت زینب بالاتر نیست و مصطفی هم مدافع حرم بی بی زینب بود. همبازی دوران کودکی ام بالأخره در خانه ابدی اش آرام گرفت و به آرزویش رسید. حالا ما مانده ایم و دنیایی پر از هیاهو که امثال مصطفی را کم دارد.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam