مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 9
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 0⃣0⃣1⃣ 🎤 راوی: سجاد ابراهیم‌پور 🌱 کار با کوچک‌ترها با من سال ۱۳۷۵، سپاه تعدادی واحد مسکونی در کهنز شهریار به کارکنان بخش‌های مختلف خود فروخت. پدر آقا مصطفی که در بهداری سپاه مشغول بود، یک سال بعد از ساخت این مجتمع، یکی از آن آپارتمان‌ها را خرید. پدر من هم در لجستیک سپاه مشغول بود و منزل‌مان روبه روی خانه آقای صدرزاده. بچه‌های سپاه یک اتاقک دوازده متری را برای پایگاه بسیج در نظر گرفته بودند. آنجا پایگاه فرزندان پاسدار در مقاطع راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه بود. آقای بهرامی و آقای خدایار و حاج آقا غلام عباسی که از بنیانگذاران پایگاه بسیج بودند، هم مراسم دعای توسل و هم روضه های محرم را در همین اتاقک برگزار می کردند. میان همان دعاهای توسل بود که برای اولین بار مصطفی را دیدم. قبل از حضور پاسدارها و بسیج منطقه، کهنز به دلیل اینکه دور تا دورش باغ های بومی‌نشین بود، با معضلات اجتماعی زیادی دست و پنجه نرم می کرد. با حضور خانواده‌های پاسدار که به هیچ وجه زیر بار این مسائل نمی رفتند، تنش شدیدی در سال‌های اولیه بین این دو گروه ایجاد شد. کم کم پایگاه بسیج کهنز شناخته شد و تعداد بیشتری مایل به عضویت شدند. فضای مان کوچک بود برای همین یک اتاقک دیگر آوردند و دیوار بین شان را برداشتند. کمی که گذشت یک اتاقک دیگر هم برای بخش تدارکات اضافه شد. مسئولان پایگاه همه پاسدار بودند. وقتی خبردار می‌شدند که مثلا در فلان بخش سپاه بعضی وسیله ها را نمی خواهند ما سریع می‌رفتیم و اجناس بلا استفاده شان را با خودمان می‌آوردیم. از استکان و نعلبکی گرفته تا لباس خاکی و هر چیزی که سپاه نیاز نداشت. ⬅️ ادامه دارد.. @Modafeaneharaam