مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 3
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 4⃣0⃣1⃣ یک کلوپ در کهنز باز شده بود که بچه های بسیج برای بازی به آنجا می رفتند. جو آنجا طوری بود که خیلی روی بچه ها تأثیر بد گذاشته بود. مصطفی وقتی دید قضیه دارد بیخ پیدا می کند، رفت پیش حاج آقا بهرامی و برایش از اوضاع بد کلوپ تعریف کرد و گفت: « می خوام یه پلی استیشن برای بچه ها بخرم که اونجا نرن. » از جیب خودش برای شان دستگاه پلی استیشن سونی، یک تلویزیون و یک تفنگ بادی خرید. بچه ها قرآن حفظ می کردند و مصطفی هم به آنها اجازه می داد با پلی استیش سونی بازی کنند. برای کسانی که حفظ و قرائت قرآن شان بهتر بود یا کار - خاصی در بسیج انجام می‌دادند وضعیت ویژه تری بود. به آنها می گفت: « می‌تونید یه شب دستگاه رو ببرید خونه! » بعد از مدتی یک پلی استیشن دیگر هم برای راحتی بچه ها خرید. روزهای پرشوری در بسیج بود تا جایی که به خاطر اوضاع و امکاناتی که مصطفی فراهم کرده بود پای بعضی بزرگ ترها هم به بسیج باز شد. آن قدر درگیر کار بچه ها شده بود که کتاب روان شناسی می خرید و می خواند تا با بچه ها درست رفتار کند. گاهی هم از ما مشورت می گرفت که مثلا کجا اردو برویم که هم مفید باشد و هم خوش بگذرد. این طور نبود که فقط دنبال آموزش یا خوشگذرانی صرف باشد. بچه های مصطفی از هیچ کس حتی خانواده شان حرف شنوی نداشتند. تنها کسی که می‌توانست شیطنت آنها را کنترل کند، خود مصطفی بود. حتی حاج آقای بهرامی با آن سن و سال و سابقه جنگ از دست بچه ها عاصی می شد. ما هم مدام آنها را امرونهی می کردیم، اما مصطفی این طور نبود. ⬅️ ادامه دارد... @Modafeanehaaraam