🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣0⃣1⃣
عین دوچرخه دنده ای با آنها رفتار می کرد. هر وقت که لازم بود سرعت شان را کم و زیاد میکرد. همۀ اینها برای این بود که مصطفی خودش را هم بازی آنها می دانست و پابه پای بچه ها با آن ها شیطنت می کرد. بین همین بازیها و شیطنت ها به بچه ها احکام یاد می داد. درباره اخلاق، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف میزد. همه این حرفها وسط تفریح و بازی اش با بچه ها بود.
برای بچه هایش لباس پلنگی بسیج گرفته بود و با هزینه شخصی آن ها را اندازه شان کرده بود. آن وقتها که هنوز دست و پای بسیج را قیچی نکرده بودند، ما پست و گشت داشتیم. برای تیراندازی هم ما را میبردند میدان تیر و به هرکس ده تا فشنگ می دادند. مصطفی سه چهار تا را شلیک میکرد و بقیه را می برد برای بچه ها. گاهی هم به ما خرده می گرفت و می گفت:
« چرا همه تیرا رو شلیک میکنید؟ چند تاش رو برای بچه های من بذارید! »
میخواست بچه ها در فضای امن تیراندازی کنند تا گوش شان با این صدا آشنا شود.
وقتی که رفت حوزه فقط پنجشنبه و جمعهها می آمد بسیج، اما همان وقت را برای بچه ها و هیئت می گذاشت. در حوزه بود که با شهید بطحایی آشنا شد. حسابی شیفته روحیه قانع و با عزت نفس این سید شده بود. دنبال آن بود تا هر طور شده با شهید بطحایی باب دوستی را باز کند. آقای بطحایی در سطح بالاتر حوزه بود و به خاطر شیوه رفتار و منشش حسابی عزیز بود. بالأخره مصطفی به ایشان گفت:
« بیا به من درس بده! »
شهید بطحایی هم گفته بود:
« بیا باهم مباحثه کنیم! »
این هم مباحثگی باعث دوستی و رفت و آمدشان شد. مصطفی حسابی از این آدم تأثیر گرفته بود.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam