مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 7
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 8⃣0⃣1⃣ سبحان برادر کوچکم که یکی از بچه هایش بود خیلی موافق این وصلت بود و می گفت: « کی بهتر از آقا مصطفی؟! چقدر خوش بگذره وقتی دامادمون بشه! » همین شور و شوق سبحان خیلی در جو خانه تأثیر گذار بود. مادرم که می دانست من و مصطفی خیلی رفیق هستیم یک روز که از اراک آمده بودم خانه، مرا صدا کرد کنارش روی مبل نشستم. پرسید: « نظرت راجع به آقا مصطفی چیه ؟ » کمی من من کردم یک لحظه تمام خوبی‌های مصطفی جلوی چشمم آمد. گفتم: « بزرگترین ایراد مصطفی کارشه، اما اون قدر پسر خوب و مخلصی هست که این ایراد به چشم نمیاد! » بعد کمی مکث کردم و گفتم: « به خصوص که خیلی با جربزه و خلاقه! » یک دست کت و شلوار برای دانشگاه خریده بودم. بعدها خواهرم گفت: « کت و شلوار دانشگاهت یادته؟ روز خواستگاری، آقا مصطفی می خواست کت و شلوارت رو قرض بگیره! » آخه خودش بود و یک شلوار خاکی و پلنگی. یادم هست روز عقدکنان خواهرش یک شلوار خاکی با پیراهن سفید پوشیده بود. روز خواستگاری خودش هم به اصرار مادرش بالأخره یک دست کت و شلوار خرید، بچه‌هایش در جریان خواستگاری بودند و آمدند پای پنجره خانه ما. شعری را که در فیلم اخراجی ها بود می‌خواندند: « از آسمون داره میاد یه دسته حوری... » خلاصه اینکه مصطفی و خواهرم صحبت کرده و نکرده نامزد کردند. یادم است تا قبل از عقدشان هم با هم هیچ حرف و حدیثی نداشتند. تمام کارهای عقد و عروسی هم بر عهده من بود. تا جایی که روز عروسی ماشین عروس را هم من راندم. یادم است قبل از عقدکنان خواهرم از من خواست بروم یک سری مسائل را با ایشان مطرح کنم و نظرشان را بخواهم. من هم مثل یک پیک با مصطفی دم مسجد قرار گذاشتم و تمام حرف ها را زدم و همه چیز تأیید شد. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam