مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 4
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 5⃣5⃣1⃣ خیلی به بحث حجاب اهمیت می‌داد. وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون می زدیم تا برویم خانه، مصطفی سرش را پایین می‌انداخت و اخم هایش را درهم می کرد. می پرسیدم: « چی شده باز؟ » با دلخوری می گفت: « این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد! » یک بار با یکی از بچه ها داخل دفتر بسیج نشسته بودند که در پایگاه را باز کردم و گفتم: « چه خبر از بسیجیای شیش آتیشه ما؟ » هر دو اعتراض کردند که « باز اومدی اینجا مامان جون؟! » هر کس وارد پایگاه می شد یک فرم می‌دادند و درباره کارهای بسیج توضیح می‌دادند. حواس شان به کارهای پایگاه بود که بیسیم را خاموش کردم و در سطل آشغال انداختم. کارشان که تمام شد مصطفی گفت: « مهدی تو فرم نمیخوای؟ » شکلکی برایش در آوردم و گفتم: « من خودم یه پا بسیجی‌ام. لازم به این کارا نیست! » مصطفی آمد پشت سرم ایستاد و گفت: « پس یه لطفی کن و برو بیرون! » داشتم می‌رفتم که متوجه شدند بیسیم نیست. در را قفل کردند و گفتند: « مهدی بیسیم رو بده! » عبایم را تکان دادم و گفتم: « بیا ببین هیچی نیست! » می‌دانستند که من یک کاری با بیسیم کرده‌ام. مصطفی با خنده گفت: « مامان یا بیسیم رو بده یا از همین پنکه سقفی آویزونت می‌کنم! » گفتم: « این چه بسیجی ایه که این قدر راحت به مردم تهمت میزنه؟! » خلاصه هشت ساعت مرا آنجا نگه داشتند. نزدیک بود اشک شان در بیاید! من هم مدام مسخره شان می کردم که « الآن زنگ می‌زنم به سپاه تا تکلیف شما رو روشن کنند که من رو الکی نگه داشته اید. » مصطفی هم مدام برایم خط و نشان می‌کشید. حسابی که کلافه و سردرگم شدند، گفتم: « بابا گوشه کنار اینجا رو بگردید، شاید پیدا شد! » حسابی که پایگاه را زیر و رو کردند یکهو دیدند بیسیم خاموش در سطل افتاده. مصطفی تی را که یک گوشه افتاده بود برداشت و افتاد دنبالم. من هم التماس می‌کردم که این را به لباس من نزن. ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam