مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 6
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 7⃣5⃣1⃣ شب که رسیدیم سید ، گفت: « بیایین بریم گنبد رو ببینیم! » چشمانش به گنبد بود که با بغض خواند: « ایوان نجف عجب صفایی دارد حیدر بنگر چه بارگاهی دارد. » روز اولی که وارد شدیم، سید قبل از صبح بی سروصدا وارد حرم شد، عبایش را روی سرش کشید و همان طور که زمزمه می کرد صدای هق هقش هم می آمد. صبح که سراغش رفتم دیدم هنوز زیر عباست و دارد گریه می کند. آن قدر گریه کرده بود که گونه هایش سرخ سرخ شده بود. فضای جنگ زده عراق برای مصطفی خیلی جالب بود و مدام این فضاها را با مناطق جنگی خودمان مقایسه می‌کرد. جای گلوله‌ها و خمپاره‌ها و خانه‌های ویران شده، همه و همه مصطفی را منقلب می‌کرد. نزدیک آمدن مان به ایران مصطفی یک دست لباس نظامی آمریکایی یک جفت پوتین و هشتاد تا فشنگ خرید. گفتیم: « اینجا ایست و بازرسیاش شوخی بردار نیست تو رو خدا از این کارا نکن! » نگران بودیم که نکند برود کلت بخرد. به هر ایست و بازرسی که می رسیدیم، تمام گوشت تنمان آب می‌شد تا رد شویم. می‌گفتم: « بابا این همه فشنگ برای چیه آخه؟ » می‌گفت: « برای بچه های بسیج گرفتم که نشونه گیری‌شون خوب بشه! » شهید بطحایی آدم عجیبی بود. صفات بارزی از علمای بنام را در خود داشت. یک روز دیدم پشت در حوزه یکی عبا کشیده و خوابیده. عبا را که کنار زدم دیدم سید است. برایم عجیب بود که چرا ما را بیدار نکرده گفت: « دیدم نصف شبه دلم نیومد زا به راه تون کنم! » ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam