دلنوشته ای از زبان دخترشهید:
نمی دانم چرا امروزهم چشم هایم دو دومی زند.مثل همان روزعقدکنان.وقتی صدای عاقد درگوشم می پیچید نازنمیکردم که جواب نمیدادم،دوست داشتم یک دفعه در رابازکنی وبیایی😍
آن روزهمه بودند،مهربان وصمیمی😊اما من تو رامیخواستم.آرزومیکردم ازقاب چوبی ات بیرون می آمدی،باهمان لبخندروی لب هایت.اصلالبخندهم نمیزدی،اخم میکردی😢اماکنارم بودی😔شنیده ام مراخیلی دوست داشتی،مادرم می گفت بغلم می کردی ودور اتاق می چرخیدی!آنقدرکه سرت گیج می رفت😰بعدمی ایستادی وسرت راروی قلبم می گذاشتی.یک باربه مادرم گفته بودی این بچه چراقلبش اینطوری میزنه😳اوهراسان پرسیده بود،چطوری می زنه😱گفته بودی؛قلبش تاپ-تاپ نمیکندمی گویدبابا-بابا😍
مادرمی گفت وقتی تومی رفتی یک ماه طول می کشیدتاهوای شما ازسرم بیافتد.چه ساده بودمادر،فکرمی کردهوای توبعدازیک ماه ازسرم می افتد...مگرمیشودبه توفکرنکنم وفراموشت کنم😔یادت هس عهدی که درکلاس پنجم باتوبستم.آن وقت هاکه باهمه لج بودم ومشق هایم رانمی نوشتمتویک شب به خوابم آمدی وحرف زدی😍حرف هایت یادم نیست.فقط یادم هست که گفتی خوب درس بخوان دخترم ومن هم به توقول دادم وتاالان سرقولم هستم😊نشان به نشان20هایی که بعدازآن پای دفترم می نشست وهمه تعجب کرده بودندکه چطوریک شبه درسخوان شدم😅
کاش نشانی ازتوبود...آه که توچه ساده رفتی😔پدرم توهمانندعلی اکبرحسین(ع)رفتی وهمانندعلی اصغرش برگشتی...امیدوارم باشهدای کربلامحشورباشی
@zakerahlebait