مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامه‌ها می‌رفت و می‌آمد .قرار شد بعد از ایام ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت‌اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته:« بودند بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد .»خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد و گفت :باید یکی رو ساده بگیریم .راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته‌اش رسید .شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می‌رفتم .تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد .همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می‌توان به توسل دل بست .بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم . متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام آنکه خیرم کرده بود برایش. همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می‌دیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح «ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام علیه السلام .هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می‌رفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم .کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی بروی سوره قران بخون .ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردم .نشسته بودم و بر بر نگاهشان می کردم .به خودم می گفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani