حاج عمار به فرمانده گفته بود که توی اون روستا، نه مسلح بایه ماشین هست. فهمیدم هردو درست می‌گفتیم. اون ها تو روز نه نفر پست می‌دادن، اما شب ها بقیه شون برمی‌گشتن و سی نفر می‌شدن. اگه کس دیگه ای بود، ناراحت می‌شد که چرا جلوی فرمانده، حرفشو اشتباه جلوه دادم؛ اما حاج عمار ناراحت نشد و خندید. 📚 https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3