💞برشی از کتاب قصه ی دلبری💞 ✨مادرش زنگ زدتاجواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم...☘💫 پدرم هم توپ راانداخته بوددرزمین خودم.مادرم گفت به نظرم بهتره چندجلسه ی دیگه باهم صحبت کنن! کورازخداچه میخواهد،دوچشم بینا! ⚡️قارقار صدای موتورش درکوچه مان پیچید.سرهمان ساعتی که گفته بودرسید. چهاربعدازظهر یکی ازروزهای اردیبهشت 🌸 نمی دانم آن دسته گل راچطورباموتوراینقدر سالم رسانده بود.💞 https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3