فرماندھ بھ او گفت: نقشھ خودت رو بیار. عـمار گفت: آمادھ نیست. فرماندھ گفت: حداقل چیزی بیار و بکش تا بفهمیم چے میگے. عـمار گفت: جواد، فلان نقشھ رو بیار. رفتیم و نقشھ را آوردیم و بھ دیوار چسباندیم. چندتایے شکل کشید و خیلے با تسلط و با اعتماد بھ نفس صحبت کرد کھ ما این طور عمل مے کنیم و از اینجا حرکت مے کنیم و آتش از این قسمت بر سر دشمن مے ریزد. دو، سھ نفرے هم از او سوال کردند و جواب داد. وقتے تمام شد و همھ رفتند، فرماندھ کل در گوشش حرفے زد و رفت. دیدم مے خندد. پرسیدم چھ شدھ؟ گفت: حاجے در گوشم گفت کھ خیلے پررویے! الکے الکے چرت و پرت گفتے و سر همھ رو گرم کردے، ولے از اعتماد بھ نفست خوشم اومد. 😂😎