در ساعات مشخصی به من می‌گفتند بروم به بچه شیر بدهم.وقتی میرفتم ،قطره ای شیر نداشتم.تا کمی شیر می آمد می‌گفتم الان بیان شیر بدم،میگفاند نه اگه میخوای به بچه های دیگه شیر بده.محمد حسین اجازه نمی‌داد.خوشش نمی‌آمد از این کار. دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت‌. مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی هست.پدرم که تا اون روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،در خانه تا نگاهش بهش افتاد ،یک دل نه صد دل عاشقش شد.مثل پروانه دورش می‌چرخید و قربان صدقه اش می‌رفت.اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.دیدم بچه نمی‌تواند نفس بکشد،هی سیاه میشد.حتی نمی‌توانست راحت گریه کند .تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.پدرم با عصبانیت گفت:از عمد بچه رو مرخص کردند که تو خونه تموم کنه. سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادن خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا یاورده بودیمش خانه اینقدر بهم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه می‌رفت و گریه میکرد و می‌گفت این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت. محمدحسین باید می‌رفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم تو برو اگه خبری شد زنگ می‌زنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدن وفتن بچه تمام کرده. ادامه دارد...