انگارهمه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم .بدنم شل شد بی حس بی حس ‌.احساس می‌کردم که یکی آرامشم داد‌ جسمم تموان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه .کم کم خودم را جمع کردم. بازی‌ها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که تو هم اینطور باشه محکم .حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند . خانمی دلداریم میداد بعد که دید آرام نشسته ام ،فکر کرد بهت زده ام. میگفت اگه مات بمونی دق می کنی گریه کن داد بزن جیغ بکش.با دستش شانه هایم را تکان می‌داد: چیزی بگو. می‌گفتند خانواده شهید باید برن شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فرداشب میاریم .از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت .زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. می‌گفتم قرار بود با هم برگردیم .می‌گفتند شهید هنوز تو حلب توی فیرزه . گفتم می مونم تا از فریز درش بیارن .گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه .همه کادر پرواز مرد هستند. می گفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنیم که قراره تنها برگردم .مراتب آدم ها عوض می شدند یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یک دندگی ام را می‌دیدند، دست خالی برمیگشتند. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani ❌کپی و نشر ممنوع❌