🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل هشتم _ قسمت اول 🟠 وقتی ولی الهی به محاصره درآمد کاروان حسین فقط دو منزل تا کوفه فاصله داشت،
📍 فصل هشتم _ قسمت دوم 🟣 کربلا؛ محاصره‌ای که با اشک شروع شد، نه با شمشیر محاصره فقط ایستادن در برابر راه نیست. گاهی آرام آرام، در دل خیمه‌ها نفوذ می‌کند… با فرمانی بی‌رحم، و خفقانی تدریجی. 📌 نامه‌ی ابن زیاد به حر رسید: «دیگر با حسین مدارا نکن. او را از آب محروم کن. قدم‌هایش را محدود کن. و اجازه هیچ جابجایی نده…» 🔻 حالا میدان، بدون نیزه، بی‌رحم‌تر شده بود. جنگ هنوز شروع نشده، اما مرزها کشیده شده بود: بین سکوت و حقیقت، بین همراهی و تماشا. 📌 امام، در دل همین سکوت، شعری خواند… سوگی نجیب، که بوی رفتن می‌داد. و همین شعر، زینب را لرزاند. چادر از سر افتاد، پا برهنه از خیمه بیرون آمد، و با فریاد گفت: «کاش من مرده بودم… امروز انگار زهرا دوباره داغدار شده…» 🔻 زنان گریستند، اما امام، زینب را آرام نکرد؛ تربیتش کرد. 📌 گفت: «خواهرم، اگر من کشته شدم، چهره نخراش، صدایت را بلند نکن… تو باید پیامم را برسانی.» ❗️و از این لحظه، زینب از خواهری گریان، به ستونی در تداوم قیام بدل شد. ❓و ما امروز… وقتی محاصره با شمشیر نیست، با روایت است، چه کسی روایت صدای ولی خدا را به دوش می‌کشد؟ و چه کسی در حاشیه‌ امن، آرام فرو می‌رود؟ 🆔️ @Revayate_ensan_home