رسیدیم به نزدیکای اذان روز اول...
سحر اول با خودشون بود و هر کس یه چیزی آورده بود. یه نفر وسعش به غذای مفصل میرسید، یه نفر غذای متوسط و یه نفر هیچی.
دلم کباب میشد و با خودم میگفتم کاش وضعیت طوری بود که همه شرایطشون یکسان بود و کسی حسرت خوراکی اون یکی رو نمیخورد یا کاش خوراکیهای افطار و سحرشونو یواشکی بخورن لااقل...❤️🩹
که یادم افتاد یه نفر از بچهها میگفت: «من از عمد به خونوادهم گفتم واسهم چیز خاصی نیارن و همون چیزایی که اینجا بهمون میدنو میخورم. بقیهی چیزا خیلی تو چشمه! میبینی یه مادر دم افطار با کلی چیپس و پفک و خوراکی اومده و اون یکی دلش میسوزه!»
بهش گفتم: «بابا ایولا داری دختر! دمت گرم که انقدر به فکری!»✨