بسم الله الرحمن الرحیم 🌷خاطره هفتم اواسط سال ۱۴۰۱ به صورت اتفاقی از مرز مهران با شهید حسام و خانواده محترمشان عازم سفر زیارتی اربعین شدیم با توجه به محدودیت‌های کرونایی که گذاشته بودند همه زائرین می‌بایستی آزمایش تست کرونا رائه می‌کردند و بعد از تایید پزشکان عراقی از مرز عبور می‌کردیم که همانجا یکی از فرماندهان مرزبانی همسر و فرزند ۴ ماهه ما را جهت استراحت به اتاق جلساتشان دعوت کردند بعد از حدود نیم ساعت که گذشت و نوبت ما شد تا از گذرگاه مرزی مهران عبور کنیم آن فرمانده مرزبانی به همسرم گفتند شماها اگر جای پسر و دختر خودم بودید من هیچگاه نمی‌گذاشتم فرزند ۴ماهه‌تان را به این سفر ببرید بعد از چند ساعت که ما از مرز عبور کرده بودیم من این داستان را به شهید حسام تعریف کردم و بازخورد ایشان به این شکل بود که آن فرماندهی مرزبانی آن وقت با محاسن سفید اگر می‌دانست که در این ایام پربرکت فقط ذره‌ای از خاک و غبار زیر پاهای زائران اباعبدالله الحسین در بین الحرمین بر روی صورت این نوزاد بنشیند عاقبت بخیری نصیبش خواهد شد. و در ضمن شهید حسام در آن چند ساعتی که در مرز مهران در پادگان زرباتیه عراق معطل بودیم نوزاد ما را چندین مرتبه به ماشین خودشان می‌برد و علاقه شدیدی به فرزندان خودش و اطرافیان داشت و همه را تشویق به فرزندآوری ازدیاد نسل امیرالمومنین می‌کرد.