موشک‌ها نمی‌پرسند چه کسی هستی؛ «شهید خیابان تجریش»؛ راننده تاکسی‌ای که دیگر به خانه برنگشت 🔺مثل همیشه، صبح زود. «هوشنگ ناصرپور» پشت فرمان تاکسی‌اش نشست. بروجردی بود؛ از دیاری که بارها مردانی بزرگ را تقدیم وطن کرده است. از خانه بیرون زد تا برای کسب روزی حلال، چرخی بزند در شهر پرهیاهوی تهران. 🔺اما این روز، مثل روزهای دیگر نبود. آن‌سوی مرزها، دستی بر ماشه بود. و در تجریش، جایی میان جمعیتی بی‌خبر از تقدیر، موشکی آمد و مردی معمولی را نشانه رفت، بی آنکه بپرسد به کدام گناه؟ 🔺هوشنگ ناصرپور، شهید شد. نه در جبهه جنگ، نه در یک پادگان نظامی و نه با لباس رزم، که در خیابانی از جنس کار و زندگی… یک آدم عادی وسط یک زندگی عادی…