. 🔹 بود هق هق صدایش را می شد از میان قبرها شنید ...غم داشت ... از دست دادن پسر کم درد ندارد...مخصوصا اگر تنها باشد ... وقتی متولد شد ، برایش نقشه ها کشید ...درس میخواند ، دکتر یا مهندس می شود ...عروسی برایش می گیرد و خلاصه پیری اش خواهد بود ...اما حالا هر هفته عصا زنان می آید...رو به قبر پسر می نشیند و چشم می دوزد به چشمان پسر که در قاب عکس جای گرفته... آرام در خود فرو می رود و می گوید : رسمش این نبوده که بروی و بخوانند تو را و مرا اما تو آن سمت و من این سمت ...مرا هم ببر ... . اشک می ریخت ... . مادر است دیگر...